ریا

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۷ ب.ظ

زمان حقبقتا رفتار متناقض و ریاکارانه ای دارد. وقتی تو را مانند دایه در آغوش گرفته فکر میکنی اصلا نمیگذرد. ایستاده. یا با بطیع ترین سرعت ممکن در حال رد شدن است. اما کافیست به عقب نگاه کنی. همان نسیم کم رمق و ملایم مانند طوفان گذشته و سر راهش همه چیز را زیر و زبر کرده. در جز دیرمیگذرد و در کل بیرحمانه زود. تا قبل این که کمی از دور به او نگاه کنی، طوری که میدان دیدت کمی بیشتر از لحظه و دقیقه و روز و ماه باشد، میفهمی که چیزی جز هیچ برایت نمانده. میفهمی چقدر همه چیز قابل صرف نظر است.  و البته احتمالا بوی نیستی و مرگ هم به مشامت برسد. 

  • . هـــــــــــارِب

همین.

  • . هـــــــــــارِب

لمس

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۵ ب.ظ

ببینید باید چه کرد با این همه تفاوت و مرزی که میان یک دیگر به اهتزاز در آورده اید و هر ثانیه مانند پتکی به گرانی هزاران مرگ بر سر یکدیگر می کوبید. کوفتید. بسیار محکمتر از هر کوفتن که بشر روی شانه های لرزان و داغدیده اش لمس کرده بود. بسیار عجیب به نظر میرسد، بشرِ حقیقتا حقیر هم لمس میکند. ببین لمس که نزدیکترین و خالصترین و بیواسطه ترین تماس ما با هر چیزیست، عینی ترین شهود، بی فاصله ترین آنها، حتی بشر هم میتواند لمس کند. خدای من. اگر کسی به کلی از لمس بی بهره باشد چطور میتواند حواس دیگرش را به کار بگیرد. خرده نگیرید. میتواند. خودم توانسته ام. شبها. وقتی بغض به کلی روحم را در چند فرسخی تنم زنجیر میکند. اما نمیدانم چرا آن لحظه اینطور فکر کردم درباره لمس لعنتیِ سرد و بیهوده. آن لحظه که سطر پیش را مینوشتم. حالا به نظرم تمام نوشته های بالایم بی معنا میایند. کمابیش مثل تمام زیستنم. نظری در خصوص هیچ چیز ندارم. حتی یک واژه هم نمیتوانم اضافه کنم. شب خوش.

  • . هـــــــــــارِب

سفر به سرزمین خاک و آب

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۴ ب.ظ

 

اهلِ عینی نوشتن و صورتگری با کلمات نیستم. نوشته هایم عموما سرشار از انتزاعند. انگار دیده و شنیده و چشیده و بوییده و لمس کرده نیستند. حتی وقتی قصد کرده ام از عینی ترین و ملموس ترین تجربه زندگیم بنویسم باز هم تمام تصاویر را زیر گرد نسبتا غلیظی از وهم و اباطیل ذهنی و هذیانگونه پنهان میکنم. ترس از واقعیت؟ نمیدانم. هرچند واقعیتی که در این 15 روز دیدم آخرین چیزیست که ممکن است از آن بترسم. آدمیزاد از پناهگاهش نمیترسد. از هر چیز جز آن میترسد.

از کجا شروع کنم؟ هر چند به نظر میرسد چند سطریست این کار را کرده ام. بگذار بگویم. انگار بنای همه چیز بر به وجد آوردن چیده شده باشد. هر پدیده ای تا آنجا که در توانش بود سعی میکرد تو را به وجد بیاورد و تو هم، با تمام کژطبع جانور بودنت، راه گریزی جز در حالت و طرب بودن نداشتی. زندگی چیزی جز توالی روزها و شب هاست و درعین حال چیزی جز توالی روزها و شبها نیست. در عین سادگی پیچیده است. در عین مکرر بودن هر لخظه اش ناب و تازه است. مادامی که در بند مکررات اجتناب ناپذیر و ازلی نباشد ناب بودنش به چشم نمی آید. متن، واحد و مشخص است. خوردن  آشامیدن و تنفس. بقا. اما چیزی که زندگی را زندگی میکند حاشیه های بی شمار هستند. حاشیه هایی که به مراتب بااهمیت تر از متن به نظر میرسند. اصلا متن هستند. برای درکشان با تمام وجود لاجرم باید بخوری و بیاشامی و نفس بکشی. هر روز صبح 9 گالن 20 لیتری را از آب چشمه پایین دست پر کنی تا سیراب شوی، برنج را دم بگذاری، خاک را گل کنی و خانه بسازی، آفتابه را پر کنی و رختها و ظرفها را بشویی. تا چشمهایت را بشویی و به معنای تکاملی و زیست شناسانه اش «بمانی» و آن وقت غرق در واقعیت محض، حقیقت را ببینی. بخندی و بگریی، حرف بزنی و سزمستانه به هرچه حاشیه و متن است عشق بورزی. مولکولهای آب طی یک فرایند ناشناخته تبدیل به عشق میشوند. آدمیزاد طی یک فرایند ناشناخته از موجودی که با انواع و اقسام مواد آلی و هیدروکربنی پر شده تبدیل به همان مجنون و مفتون و شیفته ی حاشیه ها و داستان هایی که ازش سراغ داریم میشود. داستان، داستانِ آبیست که ناگهان تصمیم میگیرد از دل کوهپایه ای در حاشیه پهنای کویر لوط بجوشد و جدای از نخلستان و حیات و روستا و تمدن، عشق به وجود بیاورد.

 

  • . هـــــــــــارِب

غریبه

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ق.ظ

من یک غریبه ام که هیچ سنخیتی با فونت و رنگ و هدر و لینکها و نوشته ها و آدرس و کامنتهای این وبلاگ ندارد. یک کاملا غریبه که تا مرز فروپاشی پیش رفته است. شاید حتی مرز هم تعبیر دقیقی نباشد. یک غریبه که فروپاشیده و حتی نمیداند چه کسیست. چکار میکند. چکار باید بکند. مطلقا هیچ چیز نمیداند و هیچ چیز نیست. یک آگاهی متحرک. یک صرفا موجود که تنها چیزی که درباره خودش _احتمالا_ میداند این است که موجود است.خواب و بیداریش در هم تنیده شده اند و گاه شک میکند اصالت را باید به کدام داد. گاه پتو را روی سرش میکشد و تظاهر میکند که نیست. که وجود ندارد. کاملا لمس. کاملا مرده. کاملا هیچ.

  • . هـــــــــــارِب

از سرعت خود نکاهید

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۱۷ ب.ظ

آنطور نگاهم نکن میرزا. نه، راه گم نکرده ام. البته خواندن این نکته که از دستم دلخوری از روی چشمانت از خواندن «از سرعت خود بکاهید» تابلوهای جاده ای ساده تر است و به زمان کمتری نیاز دارد. ریحانه نگاهم میکند و میگوید ازهای جمله قبلت زیاد شد. اما حقیقت، من عادت ندارم چیزها را بیش از یک بار بنویسم. بگذار به حساب تنبلی ذاتیم. 

راستی ریحانه اینجاست.همین جا. بالاخره از لایه های عمیق هذیان و وهم کشاندمش بیرون و حالا دایما جایی حوالی واقعیت میپلکد. من هم به گمانم همانجا هستم. از این دو گزاره این منتج میشود که بالاخره ما، من و ریحانه، در یک دنیاییم. هیچ چیز از این شگفت انگیز تر نمیتواند باشد. 

نکته بعدی ای که طی این مدت به آن رسیدم، این است که نه تنها من و ریحانه حالا دیکر در یک دنیاییم، بلکه حالا فقط من و ریحانه ایم که در آن یک دنیاییم. انگار هیچ چیز دیگری اساسا وجود ندارد. انگار هیچ چیزدیگری را مطلقا نمیبینم. دیگران، که به زعم من اوهام من و ریحانه اند، همواره به من میگویند که حواست پرت است. عجب حربه زیرکانه ایست از طرف یک وهم! میخواهد هر طور شده حواس مرا جمع خودش کند. چون حکما یک وهم تا زمانی وجود دارد که فکر کنی وجود دارد.

بله، وهمهای عزیزم. من حواسم از همه تان پرت است. از همه تان. تنها چیزی که حواسم ازش پرت نیست و دایما جمع اوست الان باز هم میگوید که ازهای جمله آخرم زیاد شد.

 

 

راستی، تو هم وهم نیستی میرزا. یک وقت از این فکرها نکنی. تو منی. شاید هم ریحانه. شاید هم هر دویمان.

  • . هـــــــــــارِب

ده

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۶ ق.ظ

ولی این بار برگشته ام پیش خودت. اصلش همین است. من اهل حرفهای کوتاهی که در حصار چند کلمه ی محدود قرار گرفته اند نیستم. من اهل کلمه نیستم، اما اگر بخواهم کلمه را به اجبار به استیجار بگیرم حداقل چیزی که در قبالش می خواهم، تمامیت تمام کلمات است.  اگر تک تک کلمات عالم را در مشت من قرار دهند، شاید توانستم ثانیه ای از آن یک ساعت را توصیف کنم. شاید هم یکساعت و ده دقیقه، چیزی از آن ده دقیقه ی نخست نمیدانم. هیچ کس نمی داند. توگویی محسوسات عالم همگی ده دقیقه از خیر لذتِ حس شدن گذشته باشند. 

وقتی آن حادثه رخ داد، دقیقا خاطرم نیست چه در تن داشتم. احتمالا همان پیراهن مردانه خاکستری با چهارخانه های سیاهِ همیشگی تنم بود. با این که جثه ام درشت بود اما باز هم کاملا مشخص بود که پیراهن بر تنم زار می زند. نوعی نفرت از دیده شدن در تک تک عناصر ظاهرم پیدا بود. نفرت از هم کلامی، نفرت از نگاه، نفرت از آشنایی، نفرت از هرچه که بود. نفرتم از خودم و هر چه که بود. تا این که آن یک ساعت، شاید هم یکساعت و ده دقیقه، به سراغ دنیای نفرت انگیزِ نفرت آلودِ من آمد.

  • . هـــــــــــارِب

لکنت.

دوشنبه, ۳ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۰۸ ق.ظ


  • . هـــــــــــارِب

مرثیه بیست سالگی

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۹ ق.ظ
دور از انصاف است اگر بگویم هیچ چیز آن طور که می خواستم پیش نرفت. در تمام این سالها ممکن است چرخ نیلوفری، ناخواسته و از روی مستی، دو سه دوری هم به مراد دل ما چرخیده باشد. اما چیزی که اهمیت دارد نه آن دو سه دور، بلکه تو، خود تو هستی. چیزی که اهمیت دارد این است که کل کائنات (از جمله چزخ روزگار و تو) مرا و داستان مرا آن طور که باید جدی نگرفتند. رد شدند، ورق زدند، پریدند. مرا نشناختند و بدون این که مجال دیدار تو در زندگیم، در تمام زندگیم، به ربع ساعت برسد، کاغذِ سفیدِ سرنوشت ما مچاله شد و به کنج زباله دانی پرتاب شد و از روی کاغذهای مچاله دیگر غلتید و به روی زمین افتاد. میبینی؟ داستان من حتی جایی در مزبله داستانهای فراموش شده نداشت. داستان من فراموش نشد، چون حتی یک بار هم به یاد نیامد.

رد شدید، ورق زدید، پریدید ...


  • . هـــــــــــارِب

بی تصوری

شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ق.ظ

اگر این بی تصوری هولناک دست از سرم بر میداشت، مطمئن باش که خودم را در کسری از ثانیه میکشتم. در کسری از ثانیه به این داستان مضحک بیست سطری پایان می دادم. طوری که اگر کسی برای شناسایی جسدم به سردخانه آمد تمام بدنش بلرزد و چند بار پشت سر هم عق بزند. دوست دارم حالا که بناست خودم را بکشم به بدترین و منزجرکننده ترین شکل ممکن این کار را انجام دهم. دوست دارم از بالای همان ساختمان صد متری بانک صادرات در خیابان سمیه و با سر روی زمین گرد عزیزم فرود بیایم. دوست دارم صبح روز بعد از سقوطم، رفتگر محل به سختی تکه پاره های مغزم را از آسفالت خیابان جدا کند. تکه پاره هایی که هنوز مملو از تواند. تکه پاره های متعفن تنیده در آسفالت و ردّ تایر. همانهایی که هنوز به این فکر میکنند که آیا این فاجعه باعث میشود تو لحظه ای، فقط لحظه ای به من فکر کنی؟



  • . هـــــــــــارِب