مارگزیده

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ

هر شب بغض می شوم و دوباره خودم را فرو می خورم، بل عجب بحر بیکران که منم؟ نباید کار دست خودم بدهم، البته که مارگزیده از ریسمان سپید و سیاه می ترسد. من هم میترسم، از هر چیزی که پارسال همین موقع را یادم میاورد می ترسم. از رنگ سیاه میترسم. از آقای رضوی میترسم. از صدای تقّه قاشق میترسم، از داستان موسی و عصاش میترسم... من میترسم و با این حال ادامه میدهم، مو به مو، قدم به قدم. موسی دنبال خدایی دیگر نمی گردد ولی خدا میتواند دنبال موسایی دیگر بگردد ... و خب برمیگردیم سر همان مشکل همیشگی... من موسی بودم یا خدا؟؟؟


من صبر می کنم صبر می کنم صبر می کنم تا بالاخره، یک روزی، یک نفری، بیاید و مرا دوست بدارد... فقط مرا! من قطعا بین کسی که دوستش دارم و کسی که دوستم دارد دومی را انتخاب می کنم. بدون یک ثانیه تردید دومی را انتخاب می کنم ... اصلا ناخودآگاه عاشق دومی می شوم، چون دوست داشتن من کار هر کسی نیست، محال است، و او این محال را انجام داده ... عاشق شدن ندارد؟





  • . هـــــــــــارِب

نظرات  (۱)

ایشالا که همه عشق واقعی رو تجربه کنن! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">