نه. نباید. نباید حتی از شعاع پانصد متری اش بگذری. نباید یک لحظه، فقط یک لحظه احتمال برود که تو را دیده است. اصلش تو را برای دیده نشدن آفریده اند. ببیندت که چه بشود. که اوقاتش تلخ شود؟ که راهش را کج کند؟ که احساس نا امنی کند؟ که کلا اتفاقی نیفتد؟
راستی نکند واقعا کلا اتفاقی نیفتد. هیچ وقت هیچ اتفاق خاصی نیفتد. تا انتهای نامعلومش همین طور پیش برود.
دو روزه آهنگ آخر سریال یانگوم داره با روح و روانم بازی میکنه. جدا از خاطره های تلویزیون ده اینچی و آنتن سیخی و برفک و اتاق پشتی و ... شعرشم عذابم میده. عذابِ خوب.
اونارا اونارا آجو اونا
گانارا گانا را آجو گانا
ینی برو، برو، برای همیشه برو، بیا، بیا، برای همیشه بیا.
در واقع ینی اصن واسم مهم نیست. میخوای برو، میخوای بیا. وضع من کلا توفیری با قبل نمیکنه. من همونم. بودن یا نبودن تو نیست که به دوست داشتن من جهت داده. میفهمی؟
... فلسفه نام گذاریت هم شنیدنی بود. حقیقتش را بخواهی ربکا، دزدمونا، ژولیت، لیلا و حتی آیدا برای خطاب کردن معشوقه ی واهی ابدا مناسب نبودند. می دانی، آنطور که باید بکر نبودند و این بیش از هر چیز آزارم می داد. ترجیح دادم صدایت کنم ریحانه. همانطور که پدرها دخترهایشان را ریحانه می نامند و دخترها ریحانه الپدر هستند.
محبوب من. محبوب واهی خیالی من. ریحانه من. در کنچ ذهنم پر و بالت دادم، بزرگت کردم، حتی گاهی آفریدمت، و از همه این ها مهمتر، عاشقت شدم. دقیقا مانند یک پدر.
لازم دارم یه مدت همهی انسان ها رو از خودم دور نگه دارم، یا خودم رو از همه انسانها دور نگه دارم، یا هر چی. یه مدت غایب باشم، و زمان این غیبت به حدی طولانی باشه که بعد از ظهور دوبارهم همه مجاب شن با آدم دیگهای رو به رو هستن. یا انقدر طولانی شه که دیگه همه یادشون بره منِ الانو. یه منِ دیگه. همیشه آرزو داشتم یه روزی برسه که دربارهم بگن اصن انگار یه آدم دیگه شده. منتظر یه اتفاقم. یه اتفاق بزرگ، یه نقطهی عطف با شکوه، که از این رو به اون روم کنه.
منتظرم
* مرا نه زهرهی گفت و نه صبر خاموشی
خوابهایم هر روز پریشان تر میشوند. پریشانی نه به معنای گنگی و ابهام، نه، اتفاقا مثل روز روشن و واقعی و باورپذیرند، پریشانی به معنای خودش. از آغاز نامعلوم تا پایانِ نامعلوم ترِشان باز هم اثری از تو نیست. یعنی گهگاهی سر و کله ات پیدا می شودها، اما خب، باز هم چیزی به ما نمی ماسد. جایی شبیه به امامزاده صالح، جایی شبیه به خیابان انقلاب، جایی شبیه به مسجد صاحب الزمان، جایی شبیه به دربند، در همه این مکان تو را دیده ام. دیده امت در حالی که حتی به قدر یک سلام هم سهم من نبوده ای...
ماهیت واژه «همین» برایم مشخص نیست. جدای از تعاریف پیچیده نحوی، اکثر شعرا معترفند که «همین»، خشتِ وزن پر کنِ خوبیست. هر جای کار که دیدی چیزی کم داری و آهنگ شعر می لنگد، چاره کارت یک همینِ ناقابل است. گاهی اوقات اما پشت یک کلمه می نشیند و حس آشنایی و آرامش به آدم میدهد. گاهی اوقات خودش، خودش به تنهایی جمله ایست به درازای روزها درد کشیدن.
راستش من بی نهایت از عشق ورزیدن لذت می برم. نمیتوانم معمولی دوست بدارم. آدمها، کارها و حتی اشیاء دور و برم از دو حالت خارج نیستند، یا عمیقا عاشقشان هستم یا اساسا بود و نبودشان برایم موضوعیتی ندارد. بهتر بگویم، یا تواند یا تو نیستند. همین.
خیلیها به من میگویند خوب شعر میگویی، فلان شعرت خیلی خوب بود و آینده ات روشن است و از این حرفها. اما من حاضر بودم هیچ کدام از اینها را نشنوم . نشنوم ولی در عوض تو بیایی. تو بیایی و بگویی این شعرتان میتوانست بهتر باشد، این جا انسجام زبانی ندارد، اینجایش را دوست ندارم، لوس است، این جایش خیلی کلیشه ای و تکراریست، این جا حشو دارد، اینجایش تفلون است، به آدم نمی چسبد، فلان کلمه با فضای شعر جور در نمی آید. اوه اوه، این بیت را ببین، حالا مجبور هم نیستید شعر بگویید آقای رضوی. اصلا بالاتر از همه اینها، حتی حاضر بودم بگویی : فلان مصرع وزنش درست است؟ ...
اما شک دارم که تو حتی یک کلمه از آنها را خوانده باشی ...