انسان نر

سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۰۳ ق.ظ


خیلی وقت است که یک دل سیر باهم اختلاط نکرده‌ایم میرزا. البت به یاد دارم که میگفتی من حرفهایم از روی دلم نیست. از روی عقلم هم نیست، چون کمپلت چنین چیزی در من تعبیه نشده. بیشتر از روی فکّم بلغور میکنم. بی عقل، بی دل. پس خیلی وقت است یک فکّ سیر باهم اختلاط نکرده‌ایم میرزا.


بزرگ ‌شده‌ام میرزا. آنقدر بزرگ که اگر پدر من هم_ مثل پدر شما_ نامش میرزا طاهر بود، الآنه من هم_مثل شما_ هفت سر عائله داشتم. کربلایی قاسم می‌گفت انسانِ نر اگر به قاعده‌ی ربع بند انگشت پشت لبش سبز شود  باید دنبال جفت بگردد. می‌گفت سبزی پشت لب خبر از مصیبت‌های قریب‌الوقوع می‌دهد. البته نگاه کربلایی قاسم دیگر خیلی حیوانی و وقیح است. انسان کرامتش خیلی بالاتر از این حرفهاست.

 دور ازجان الاغ هم اینطور فحل نمیندازد. اما خب، میرزاجان، ما هم آدمیم. آدمِ نر. 

روی پیشانی‌مان خورده هیاتی. خورده با احتیاط سلام کنید. البته که همه سلام و کلام را برای یک نفر کنار گذاشته‌ام. یک نفری که نیست. یک نفری که وجود ندارد. یعنی وجود دارد لکن سوال نکرده جواب شده‌ام. پس وجود ندارد. تمام مردانگی‌ام، تمام سلام و کلام و محبتم، اصلا تمام نریتم را باید فرو بخورم. فرو بخورم تا یک نفر، فقط یک نفر پیدا بشود که خریدار این ها باشد. خریدار بیت بیت شعرهایم ... کاش نام پدرم میرزاطاهر بود.

  • . هـــــــــــارِب

چقدر ساده

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ق.ظ
خودم را مسخره کرده ام میرزا. میخواهم هر طوری شده ریحانه را از کنج قلب وامانده بیندازم بیرون. اما هر بار که سراغش می روم، به جای «گورت را گم کن» خیلی آهسته می گویم:« یک وقت نرید ها، الان وقت رفتن نیست. لااقل شب نمیمانید صبر کنید چایی دوم.»  البته او هم لام تا کام جوابی نمی دهد. 

ریحانه حتی یک امید واهی هم نیست میرزا. بیشتر شبیه یک نا امیدی واهی ست. یک نا امیدی نه چندان واقعی که گهگاهی سر و کله اش بین خوابهای شبانه ام پیدا می شود. شاید مضحک باشد امّا من نمیدانم شیفته ی چه چیزی شده ام. شاید همه ی اینها، همه ی این ریحانه های درون ذهنم، ساختگی باشند. من او را آنطور ساخته ام که دوست دارم باشد. دسترسی خاصی هم به کیفیت واقعی اش ندارم.

فی المثل من نمی دانم وقتی می خندد هوا را از بینی اش بیرون می دهد یا با دهان باز می خندد. البته که معیار مهمی ست میرزا. خیلی مهم. من نمی دانم صبح ها که از خواب بیدار می شود مثل خودم سگ اخلاق است یانه. نمی دانم تلفظ سین یا شینش همراه با شیطنت است یا نه. نمیدانم هر وقت می خواهد کفشهایش را بپوشد یا در بیاورد بندهایش را باز و بسته می کند یا نه؟ نمی دانم ماکارونی رشته ای را ترجیح می دهد یا شکل دار؟ یا اصلا پایه ای تر از اینها ماکارونی دوست دارد؟ نمی دانم در قطار تخت بالا را انتخاب می کند یا پایین؟ یا مثلا ... مثلا ... مثلا ... نمیدانم کسی را دوست دارد یا نه ... نه، ندارد میرزا، ندارد. تو را به خدا نداشته باشد.

میبینی؟ من هیچ چیز نمی دانم. من به جز چهار پنج تصویر گذرا و مبهم که هر دو هفته یک بار در خوابم تکرار می شوند، چه دارم؟ به حز تکرار مست کننده ی یک فعل مضارع اخباری اول شخص مفرد؟ من هیچی ندارم میرزا ... و نمی دانم چرا اینها را برایت میگویم ... به قول پدرم رمّال اگر غیب می دانست خودش گنح پیدا می کرد ... البت قصد بی احترامی ندارم ها.
  • . هـــــــــــارِب

ناحله

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۴۷ ب.ظ

شما را به تمام مقدساتتان قسم می دهم، این حرف را نزنید. اصلا انگار واژه واژه این مصراع را با دوات تناقض نوشته اند. «گردنت را می شکست عباس اگر در کوچه بود؟» ...  اگر علی اللهی بودم فورا شما را به کفر متهم می کردم. 

یادت که نرفته ...؟ علی همان علی بود. همان علی بدر و حنین و احزاب. اگر به شکستن گردن باشد، پر شال علی هم گردن شکن است! اما روزگار کاری کرد تا ذوالفقار علی گوشه ای از خانه دو زانویش را در بر بگیرد. ذوالفقاری که یک حرکت رندانه و دلبرانه او در هوا گردن ها را می شکافت. روزگار کاری کرد که علی در برابر درب بک خانه ی کاهگلی سکوت کند. علی همان است که درب قلعه را کانه یک پر کاه بلند کرد.

من شک ندارم اخوی. شک ندارم اگر عباس هم در کوچه بود اوضاع توفیری نمی کرد. نص صریح قرآن است که  لَا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ. از خدا و پیغمبرش پیشی نگیرید. پس حکما از علی هم نباید پیشی گرفت. نکند فکر میکنی عباس سوره حجرات را از بر نبوده؟ شک نکن عباس هم غریبانه در کوچه پس کوچه های مدینه عصای مادر می شد. عباس هم شب تشییع آستین لباس عربی بر دهان فرو میبرد تا صدای گریه اش را نشنوند...

  • . هـــــــــــارِب

اضغاث احلام

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ب.ظ

بعد از این که زلزله آمد، خوابت را دیدم. روحم بین ترس از زلزله و عشق تو گیرافتاده بود و آخر سر خوابی دید که نه سیخ بسوزد نه کباب. خودش سوخت ولی، هم جای سیخ هم جای کباب...

خواب دیدم که دارم داخل خیابان راه می روم. گمانم نزدیک های دانشگاه بود، نمی دانم. تو را دیدم، با همان نجابت همیشگی. پایین را نگاه می کردی. مانده بودم چکار کنم که زمین لرزید. شدید هم لرزید. همه جا شلوغ شد. همه ترسیده بودند. همه دنبال جایی برای پناه گرفتن می گشتند. من اجل برگشته ولی دنبال تو بودم. ناگهان آسمان غباری شد.دود سفید غلیظی در فضا پخش شد. صدای آژیر آـش نشانی می آمد. صدایی از پشت بلندگو می گفت:مردم! از دست ما کاری ساخته نیست! نمی دانیم این دود عجیب چیست!... واقعا جهان داشت تمام میشد. با خودم گفتم شاید خواب باشم، سعی کردم بیدار شوم...


بیدار شدم، اما وقتی چشمانم را باز کردم روی تختم نبودم، داخل مسجد بودم. مراسمی شبیه به مراسم ختم. سمت راستم را نگاه کردم... آه خدای من، باز هم دیدمت. باز هم دیدمت ... با خودم گفتم شاید خواب باشم، سعی کردم بیدار شوم ...


بیدار شدم. روی تختم. زمین ثابت تر از همیشه بود. فهمیدم که دیدنت همین قدر محال است. آنقدر محال که باید در دولایه خواب فرو بروم...


حتی در خوابم هم نتوانستم درست و حسابی ببینمت... گفته بودم که حتی در خیالم هم نمیتوانم تصورت کنم و با اسم کوچک صدایت کنم؟ ... آه خدای من، یادم نبود،من هیچ چیزی نگفتم!

  • . هـــــــــــارِب

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ق.ظ

«پیشگیری بهتر از درمان است». آه خدای من، هیچ وقت گمان نمی کردم روزی جمله ی به این سادگی دمار از روزگارم در بیاورد. دردناک تر از این جمله نداریم. والله نداریم میرزا.

می دانی میرزا، بدترین درد عالم این است که با تو مثل یک «درد» برخورد کنند. مثل یک غده با ریسک سرطانی شدن. بعد هم چون شیفته چشم و ابروی «سرطان» نیستند، بزنند با لیزر تمامت کنند و یک نفس راحت بکشند. درد این است میرزا.

درد این است که خودت هم گناهت را نمی دانی. البته اگر عاشقی گناه نباشد. که خب هست، خیلی هم هست، یعنی لااقل برای من یکی که ذنب لا یغفر فلان است. خودت گفتی میرزا. یا اصلا نه، گناه نیست، مرض است، مرضٌ یشبه بالماخولیا... چه میگویم؟

کاش حداقل حرفم مستقیم به گوشش می رسید، حقّا آنطوری سوزشش کمتر بود. کاش یک بار _فقط یک بار_ صدایش را با دقت می شنیدم. کاش یک بار _فقط یک بار_ بدون مزاحمت این گردن کج لعنتی می دیدمش. بعد با لیزر متلاشیم می کرد، حرفی نبود ... به جان خودت که حرفی نبود...

  • . هـــــــــــارِب

چه کنم؟ چاره چه جویم؟ چه خیال اندیشم؟

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۴ ب.ظ



پ.ن: تا حالا این قدر


ّ«بی چاره»


نشده بودم ...

  • . هـــــــــــارِب

این حسن ها ...

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۶ ق.ظ

منو یادت میاد آقا؟ وقتی ماه جدید قمری شروع شد و ما هنوز تو مکه بودیم، روحانی کاروان گف میشه یه عمره دیگه انجام داد. قبل ترشم بابا گفته بود از بین اماما فقط شما نرفتین مکه... یادته فقط به عشق خودت عمره دومو رفتم؟ ... ده سال پیش معامله کردم باهات... دستمو نمیگیری؟







میخوانمت به لحن زمان های کودکی

بابای مهربان امام زمان! حسن ...

  • . هـــــــــــارِب

انشاء

دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۲ ق.ظ

استاد زبان عمومی موضوع انشا از خودش در کرد که: وات ایز بیوتی؟ و خب طبیعی بود که همه کلاس شروع کنند به بافتن فلسفه برای این پرسش کلیشه ای مضحک. یکی با نثر دست و پا شکسته ی انگلیسی اش نوشت بیوتی ایز اوری تینگ بیوتیفول. دیگری هم یک مشت کلمه قلمبه سلمبه قطار کرد پشت هم که: ایتز ریلیتد تو ایموشنال اسپکت و این خزعبلات. تا شاید مورد پسند استاد مزبور قرار بگیرد.


امّا من... حقیقتش عقلم نمی رسید که چه باید بنویسم. اصلا نمی فهمیدم که همشاگردی های مهندسم چه بلغور می کنند برای خودشان. من مهندس نیستم، شاعرم. _ بر وزن من سرهنگ نیستم، حقوقدانم_ فلسفه بافی، آن هم به زبان فرنگی با طبعم جور در نمیاید. من نوشتم و نوشتم و نوشتم. شروع کردم به خواندن که : شی ایز بیوتی... استاد پرید وسط خواندنم و گفت شی ایز بیوتی غلط است. باید جای بیوتی یک صفت بیاید، یا شغل و پیشه، یا نام. چه میگفتم؟ لابد درست میگفت...

لااقل بگذارید برای شما بخوانم... خط اولش را

شی ایز بیوتی اند بیوتی ایز هر ... بیوتی ایز هر آیز ... آه خدای من، چقدر زبان انگلیسی مشمئز کننده است.



  • . هـــــــــــارِب

و خسف القمر ...

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۸ ق.ظ


بگذار بروم. صدای العطش امان مرا هم بریده. یادت می آید؟ بعد از آن که معاویه با هشتاد و پنج هزار نفر وارد نجران شد و فرمان داد ابوالاعور اسلمی آب را به روی خیام امیر المومنین ببندد چه کردیم؟ یادت می آید که با هم، همراه مالک اشتر برای سپاه پدر آب آوری کردیم و در حالی که گرد و غبار دستارم را پوشانده بود نزد پدر بازگشتم؟ ... نگذار بیش از این شرمنده صدای کودکانت شوم...»

...

الامان! تیرها هدر نمی روند. قامت عباس کار را برای نشانه گیری تیراندازان راحت کرده بود. خونش رنگ علوی و فاطمی را با هم داشت، بازوی خونی و فرق شکافته.

خورشید کشان کشان خودش را به قمر رسانید. معجزه شق القمر برای بار سوم بود که رخ می داد، نخست در مدینه، دوم در کوفه و حالا میان ریگهای کربلا. عباس سر به شانه خودش گذاشته بود ...



  • . هـــــــــــارِب

فصل گلابگیری

شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

هرگز غنچه ای را ندیده بودم که تا این اندازه شبیه به بهار باشد. چقدر شبیه شمشیر زدن پیامبر در میدانِ بدری. استواری ات یاد آور کوه احد است و عمق روحت یادآور غزو خندق. چشمانت به صبوری شعب ابی طالب است. و نامت، نامت، نامت ... نامت جان پیامبر است!

پسر لیلا! هنگام مجنونی فرارسیده است. عبای جدت را بپوش و برای بار آخر، بگذار «من سیر در شمایل خوب تو بنگرم»... بگذار عطشت را از لبانت بگیرم و به آتش درون خود بیفزایم. عبای پیغمبر را بپوش، همان عبایی که روزگاری شان نزول انما یریدکم الله لیطهر عنکم الرجس  بود. همان عبایی که زیر خودش علی و فاطمه و حسن را می دید. بپوش که این عبا سخت دلتنگ محمد و علی ست ... ای علیِ محمدگونه!

علی، برو و سربلندم کن ..

______

هر جای صحرا را که نگاه می کنم، تو همانجایی. نمی دانم سرم گیج رفته، چشمهایم تار شده یا تو بین ماسه های دشت، سینه به سینه تکرار شده ای. انگار دسته ای گل محمدی را پرپر کرده اند و بر پهنای این خاک پاشیده اند. آن طور که بویش می آید، فصل گلابگیری ست ...

  • . هـــــــــــارِب