۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

95 لحظه کلیدی سال 95

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ق.ظ

1. تحویل سال در مشهد

2. کلاسهای دوره عید المپیاد

3. کتابخانه ابن سینا و روزی ده دوازده ساعت مطالعه

4. طبقه بالا بدون مستاجر

5. دربی و باخت 4-2 استقلال در روزی که همه فامیل _که پرسپولیسی اند طبیعتا_ در خانه ما بودند

6. حمله مورچه های بالدار

7. ان شا الله پس فردا می زنید دهن م2 رو سرویس می کنید

8. شب مرحله دو و دعای کمیل (دقت کنید که شب مرحله دو شب جمعه هم بود)

9. روز مرحله دو: به ظاهر خوب ندادن _ سینما_ابد و یک روز

10. نمی دونم چطور دادم

11. کلاس سه نفره با دانش نژاد

12. شب امتخان نهایی فیزیک و در آمدن اشک سجاد (به خدا فردا نمیام، بوووق بارم نیست)

13.غیبت نامبرده در امتحان فیزیک و صفر شدن وی

14.شب امتحان دینی و یقین به افتادن

15.خلال چیپس و ماست

16. ماه رمضون و مسحد حضرت فاطمه

17. انتظار برای اعلام نتایج المپیاد

18.کارنامه نهایی و دور از انتظار بودن دینی و ادبیات

19.همچنان انتظار

20. افطاری راهنمایی حلی 1

21.همچنان انتظار

22. جور شدن بلیط

23. اعلام نتایج و قبولی یک دنیا ذوق و خوشحالی...

24.گذاشتن پست " اینم یه مرحلس یه مرحله کاملا معمولی" و کامنت "خیلی زیادی معمولی"

25. بدبختی برای پس دادن بلیط و گرفتن یک جدید برای به هم نخوردن حضور در دوره تابستانی

26.ثبت نام موقتی دوره به همراه دایی مصطفی _پدر تهران (حتی ایران) نبودند_

27.دیدن مهدی توکلی روز ثبت نام

28. روز اول دوره

29.شیری : ما تو توالت ها هم دوربین مداربسته داریم

30.نشستن کنار وزیریان اصفهانی

31. در رفتن، در رفتن، دلهره ، دلهره

32. بالاخره: سلام علیکم خوبین شما ......... پوف!

33.کلاس خانم زندی و برگه اضافه

34.تجدید میثاق! _بر بساطی که بساطی نیست_

35.خرد شدن سر کلاس عیدگاه

36. کلا خرد شدن در اون دو سه هفته قبل از اولین امتحان

37.صحبت با محمدرضا درباره ...

38.بالاخره ...

39.خوابگاه

40. شب امتحان نثر با بهراد

41.شب امتحان داستانی با خودم

42. شب امتحان نظم و خواب موندن و نخوندن

43.شب امتحان معاصر و صحبت با سین

44.شب امتحان عروض و یه نفس راحت

45. شب امتحان نقد با ...

46. روز اول مصاحبه ها و تحویل پروژه زندی

47. زنگ زدن سجاد ثانیه ای قبل از مصاحبه اش

48. روز آخر مصاحبه ها، روز مصاحبه خودم

49.وااااااااااااااااااااااااااااای خدای من

50.بی خداحافظی رفتن

51.روز اعلام نتایج، کنار دانیال و افخمی و سجاد

52. چهار تا طلا... پس سجاد...؟ پس بهراد ...؟

53.صحبت با بابا و خواهر سجاد.

54. در رفتن و خداحافظی نکردن با هیچ کس

55. در رفتن، رفتن ، رفتن ، رفتن...

56. شب شهادت امام جواد و همزمانی با بازی ایران قطر و گم شدن تو خیابونا

57. یه حاج آقا داشتیم که اونم گم شد...

58. بذارید جلو چشم بر و بچ بی آر تی اعتراف کنم که...

59. خدای من ... عجب شبی بود...

60.تبریز و ازدیاد گوجه فرنگی

61. یک مهر و به زور (!) رفتن به مدرسه

62. نبودن اسمم توی هیچ یک از لیست ها

63. نداف زاده، دیفرانسیل

64.بهروزی زاد، راسخ نیا

65. ضجر

66.ضجر

67.ضحر

68.بدترین محرم عمرم

69.شب شام غریبان وهیات سید مجید با امیررضا

70.نرفتن به مشهد به بهانه درس ولی حتی یک کلمه هم نخواندن

71.کلا درس نخواندن

72.درس نخواندن

73.گند زدن در روز تولد

74. شب شعر عاشورایی مدرسه

75.رفتن به همکافه با دانیال و احسان

76.شاه عبدالعظیم اول

77.تئاتر گروه مسلم و دانیال که در گروه سرود بود

78.فهمیدن پدر و مادرم

79.بدبختی های بعدش

80.ساری و چهار روز خالی کردن ذهنِ خالی

81.سوء تفاهمی بین دو احمق ؟

82. نخستین بار زنگ زدن ...

83. قطار برگشت با علیرضا

84. ترم و دوم عزمی جزم برای درس نخواندن مجدد

85. گند زدن در امتحان 21 بهمن

86. شب امتحان 13 اسفند و ملاقات با صاد

87. عالی شدن 13 اسفند

88. بازگشت به کتابخانه ابن سینا بعداز 11 ماه _رد الصدر الی العجز دارد :)_

89.دیدن علیمردانی و ابوابی و اندکفو

90. مجددا درس نخواندن بعد از یک هفته درس خواندن

91. دزدیدن گوشیم با نامردی تمام

92. آهان... من خودِ مشکلم؟

93. فکر می کردم بودنم برات خوبه ولی ...

94. ببین من الآن جدا نه هیچ حسی به تو دارم نه به کس دیگه... فقط جلو چشمام خودمم

95. حیف که همه زندگیمی ریحانه ...


  • . هـــــــــــارِب

چَـــــشم

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

احساس می کنم یک جای کار می لنگد میرزا، خیالی که من از عشق برای خودم بافته بودم اصلا با وضع الآنم همخوانی ندارد. فی الواقع دیروز عشق برایم تقدسی داشت که با لجنزار امروز به قاعده شمرون تا دروازه شمرون توفیر می کند.


شاید شما بهتر از حقیر ملتفت موضوع شده بودید میرزا، هر چقدر که بیشتر می گذرد، بهتر حرفهایتان را می فهمم. می گفتید : «ارزنده ترین دارایی یک "مرد" غرورش است.» خوش گفتی میرزا جان، طیب الله انفاسکم ... امّا اگر خاطر شریفتان باشد، بعدش پریدم میان صحبتتان و برای خودم بلغور کردم:« اصلا زیبایی عشق همین است که غرور مرد بشکند، جمال و کمال عاشقی وابسته به صدای شکستن غرور است.» و امروز، بعد از یک سال، تازه می فهمم که چقدر بیراه می گفتم...


من ریحانه را دوست دارم، آنقدر که حتی نمی توان با کلمات وصف کرد. من به قدری شیفته ریحانه _بما هیَ ریحانه_ هستم که اگر هفت آسمان هم بگویند برایش نمیر، صد قبر تمام  می میرم. امّا .. امّا آخر این رسمش نیست آ میرزا. دلم بد جوری می سوزد، به خال خودم! حقیقت، او همیشه مرا با دست پس میزد و با پا پیش می کشید، طوری که در یک بلا تکلیفی شیرین غوطه ور شوم، امّا این اواخر، با دست و پا و دیگر اعضا و جوارحش سرگرم پس زدن من است. با تمام وجود مرا از خودش می راند... این رسمش نیست میرزا!






+گفتم چَـــــشم... کاری ندارین؟...خدا حافظِ شما... و مُـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردَم...

  • . هـــــــــــارِب

آقای دزدِ منبری

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ق.ظ

_ساعت 11 شب، روی موتور، زیر باران، خیابان پیروزی_

+: به ارواح حاک آقام قسم یک رکعت نمازم هم قضا نشده، کور بشم اگر دروغ بگم. توی بازداشتگاه رجایی شهر روی نوک انگشت پام وا میستادم و نماز می خوندم...

می دونی سید جون، خدا قربونش برم، حق الله رو می بخشه، ولی حق الناس رو، مال مردم خوری رو نه... من دزد بودم، اصلا دو سه سال پیش توی برنامه درشهر صورتم رو شطرنجی کرده بودن و نشون دادن... تو ده ثانیه ضبظ ماشینو می زدم... ولی خدا گذاشت تو کاسم، الان می دونم یه بار دیگه مال مردم رو بخورم خدا بدجوری حالم رو می گیره...

خدا رو شکر الان دارم رو این موتور کار می کنم، ولی ای کاش حروم خوری رو زودتر تموم می کردم...

خیلی بده مال حروم خوری، خییییییییییلی بده! خدایا خودت شاهدی من یه ساله نرفتم سمتش!


_چند ثانیه سکوت_


+:سید دوست دختر دوست مختر نداری؟

_:نه والا

+:وا... چرا؟

_:خب آدم اگه بخواد داشته باشه، زن داشته باشه بهتره....

+:آ باریکلا، معلومه شیر مادرت پاک بوده... منم همینم، آقام پول حلال می آورد سر سفرمون... ولی من خیلی غلطا کردم آقا سید... هی خداااااااااااا


_بعد بنا می کند به شعر خواندن، شعری از کارو دردریان، شاعر ارمنی_


+:آره سیدجون، ما حبس بودیم ولی کتاب متاب زیاد خوندیم، این شعر کارو رو خیلی دوست دارم ... شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم!


_می رسیم به مقصد_


+:سید جون، یه لحظه گوشیت رو میدی من زنگ بزنم مادرم...نگران میشه!

_:من والا شارژ ندارم...

+:خب بیا این هزار تومنو بگیر برو از همین بقالیه شارژ بگیر

_:نمی خواد خودم هزار تومن دارم!

+:آخ آخ، دمت گرم، شرمنده ها، ببخشیدا!


_کارت شارژ را می خرم_


+:سید بیا اینجا عددشو برات می خونم تو بزن، کد اولشم بزن...

_:بارون میاد صفحم خیس میشه، نمی تونم...

+:خب بیا بریم زیر طاقی


_میرویم زیر طاقی_


+:بزن :4328 125479005670... قبول کرد؟

_:بله، قبول کرد

+:دمت گرم... خیلی شرمنده کردی، جبران می کنم برات سید جون.


_گوشی را می گیرد_


الو مامان، الو مامان .. الووووو، الووووووو



ناگهان در میان غفلت و بهت من گاز موتور را می گیرد  و از محل متواری می شود و داد می زند: خیلی ساده ای پسر جوووووون!


_____________

پ.ن: تا به حال پایم به کلانتری باز نشده بود، الحمدلله امروز از صبح تا بعد ازظهر یک پایم کلانتری بود، یک پایم دادسرا... برای یک شکایت سرقت ساده! (البته از فرد ناشناس... و بدون شاهد)


  • . هـــــــــــارِب