۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

اضغاث احلام

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ب.ظ

بعد از این که زلزله آمد، خوابت را دیدم. روحم بین ترس از زلزله و عشق تو گیرافتاده بود و آخر سر خوابی دید که نه سیخ بسوزد نه کباب. خودش سوخت ولی، هم جای سیخ هم جای کباب...

خواب دیدم که دارم داخل خیابان راه می روم. گمانم نزدیک های دانشگاه بود، نمی دانم. تو را دیدم، با همان نجابت همیشگی. پایین را نگاه می کردی. مانده بودم چکار کنم که زمین لرزید. شدید هم لرزید. همه جا شلوغ شد. همه ترسیده بودند. همه دنبال جایی برای پناه گرفتن می گشتند. من اجل برگشته ولی دنبال تو بودم. ناگهان آسمان غباری شد.دود سفید غلیظی در فضا پخش شد. صدای آژیر آـش نشانی می آمد. صدایی از پشت بلندگو می گفت:مردم! از دست ما کاری ساخته نیست! نمی دانیم این دود عجیب چیست!... واقعا جهان داشت تمام میشد. با خودم گفتم شاید خواب باشم، سعی کردم بیدار شوم...


بیدار شدم، اما وقتی چشمانم را باز کردم روی تختم نبودم، داخل مسجد بودم. مراسمی شبیه به مراسم ختم. سمت راستم را نگاه کردم... آه خدای من، باز هم دیدمت. باز هم دیدمت ... با خودم گفتم شاید خواب باشم، سعی کردم بیدار شوم ...


بیدار شدم. روی تختم. زمین ثابت تر از همیشه بود. فهمیدم که دیدنت همین قدر محال است. آنقدر محال که باید در دولایه خواب فرو بروم...


حتی در خوابم هم نتوانستم درست و حسابی ببینمت... گفته بودم که حتی در خیالم هم نمیتوانم تصورت کنم و با اسم کوچک صدایت کنم؟ ... آه خدای من، یادم نبود،من هیچ چیزی نگفتم!

  • . هـــــــــــارِب