من که یادم نیست ...

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ق.ظ

سرنگون شد عقل، تا این سرزمین سامان گرفت

عقلِ من دیوانه وار از عاشقی فرمان گرفت


بازگشتی با هزار  اکراه ، گفتم زیر لب

یوسف مصری سراغ از مردمِ کنعان گرفت


از همان روزی که وضعم را خدا این گونه دید

در گناه عشق بر دیوانگان آسان گرفت


من که یادم نیست ، می گویند در روزِ اَلَست

از منِ بیچاره ی مخمور هم پیمان گرفت


گفته بودم گریه یعنی نقطه ی پایانِ مرد

در کویرِ چشمهایم ناگهان باران گرفت


تا خیالم سمت لبخندِ نخستینِ تو رفت

خون که نه، یک عشق تازه در رگم جریان گرفت


من که بی تقصیرم امّا ما مکمل بوده ایم

_می توان این خرده را بر نوح کشتیبان گرفت_


با نگاهت شعله ای کوچک فروزاندی ولی

آتشت بر خرمنِ دل رفته رفته جان گرفت


پس کجایی؟ ای که هم دردیّ و هم درمانِ من

 کاش می دیدی که «هارب» درد بی درمان گرفت...



خودم

15 اردیبهشت 96

  • . هـــــــــــارِب

نظرات  (۱)

  • قالب بلاگ رضا
  • هارب زیبا نوشتی
    موفق باشی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">