هر جای هر جای هر جا ...

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ

ماهی ها از اول زندگی تا خود مرگ، حتی تا بعد ازمرگ، تا داخل ماهیتابه، تا داخل زباله دانی، چشمهایشان را نمی بندند.

گاهی اوقات فکر می کنم واقعا چه چیزی از زندگی عایدشان می شود؟ نصف بیشتر لذتهای زندگی وقتی اتفاق می افتند که چشمانت را ببندی. مثلا بی بی عارفه که خورشت آلو اسفناج بار می گذارد، تو باید در تمام مدت خوردن چشمهایت را ببندی و صدای جویدن مغزت را پر کند. یا مثلا وقتی باران، کوچه بیست متری را می شوید و بوی خاک نم خورده با بوی نفت دکان قاسم الیچ خلط می شود، تو ناگزیری چشمانت را ببندی و نفست را تا جای ممکن از بینی بدهی داخل.

یا مثلا وقتی من به آن روز ها فکر می کنم، ناخودآگاه چشمانم را میبندم. غرق میشوم لای دیروزهای رفته و فرداهای نیامده. له می شوم زیر فشار خاطره های نداشته و آرزوهای محال. با تو هر جا دلم بخواهد می روم، کمر بندی جاده چالوس یا صحن گوهرشاد، یا خیابان شانزه لیزه پاریس، هرجای هر جای هرجا...

گاهی به این فکر می کنم که عاشقی با چشمان باز اصلا ممکن نیست! باید چشمهایت را ببندی، روی خودت، روی دنیایت، روی همه...


راستی، ماهی ها عاشق نمی شوند؟

  • . هـــــــــــارِب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">