۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

لال

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۲ ب.ظ


تا به حال کسی اینطور با دید ابزاری به من نگاه نکرده بود. ولی من از این که الآن همچین ابزاری هستم اصلا احساس بدی ندارم. چون حقیقتش هیچ وقت کسی بهم این رو نگفته بود که خوب روحیه میدم یا خوب حرف می زنم. همیشه ی خدا با حرفام همه چیز رو خراب می کردم، همه چیز رو...


اون موقعی که باید روحیه بدم، باید حرفام موثر باشه، بدترین حرفای ممکن رو می زنم، بدترین کار ممکن رو می کنم. مثلا پارسال همین موقع وقتی عینــ قبول نشده بود واقعا نمی دونستم باید باهاش چه برخوردی داشته باشم. باید بهش چی بگم؟ خب حدس می زنید چیکار کردم؟ بله! بلاکش کردم، صورت مسئله رو به کلی پاک کردم یعنی. واقعا نمی دونم چرا، و دقیقا گند خورد به همه چیز، همه چیز!


یا مثلا وقتی کـاف اومد و بهم گفت سید! هشت هزار می شم، شبا خوابم نمی بره، هیچ جا قبول نمیشم... اگه چی گفته باشم خوبه؟ گفتم خب تو نباید خیلی از خودت انتظار می داشتی، نرم افزار قم هم برای تو خوبه... متوجه میشید ابعاد گند زدن رو؟


من همیشه دوست داشتم آدم مهربونه قصه ها باشم، همیشه تموم تلاشم رو کردم که سنگ صبور باشم، ولی خب، گاهی وقتا نمیشه، ینی اکثر اوقات نمیشه. ولی خب آروم می گم، گور بابای همه حروف الفبا. به غیر از «ر». لعنت به من که این «خوب روحیه میدین» رو از کسی غیر از تو بشنوم. لعنت به من که همین اندک توانایی حرف زدنم باید واسه کس دیگه ای خرج بشه نه تو. باید ته قلب یکی دیگه رو گرم کنه نه تو ... وقتی میرسم به تو همه حرفم بشه : «خوبی؟»...


خوبی؟


  • . هـــــــــــارِب

من صرفا بودم ...

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ق.ظ

میرزا! میرزای عزیر، میرزای دوست داشتنی، خودت می دانی که دلم به قاعده یک سر سوزن برایت تنگ شده بود. برای صحبت کردن با تو، برای یک نفر که غرغرهایم را خریدار باشد...

حقیقت، زندگی من به طرز عجیبی با عدد دو عجین شده است. فی الواقع من در اکثر مواقع، فردِ دوم به بعد بوده ام، اولویت دوم به بعد بگویم بهتر است.

اصلا نمی دانم چه حسی دارد در اولویت اول قرار گرفتن ...


سالهای راهنمایی، اواخر سال که می شد، مشاور به هر کس یک برگه می داد. می گفت بنویسید سال بعد دوست دارید با چه کسانی همکلاسی باشید، از اولویت یک تا ده... با یک حساب سرانگشتی می شد فهمید که حدود صد و چهارده اسم بعنوان اولویت اول نوشته خواهند شد... لکن اسم من اجل برگشته حتی در یک از برگه ها بعنوان نفر اول نوشته نشد. جای دردناک قضیه اینجاست که بهترین رفیقم هم مرا دوم نوشت ...

میان برگه ها سرک می کشیدم، از خود بچه ها می پرسیدم، عدد هایی که به من نسبت داده بودند غالبا بالای شش یا هفت بود یا اصلا مرا ننوشته بودند. میم هم مرا ننوشته بود... حتی بین ده نفر!! نمی خواست خب... مگر زور است؟


گذشت تا من بزرگتر شدم. عادت کرده بودم به بهترین رفیق کسی نبودن، عادت کرده بودم به مهمترین نبودن. من صرفا بودم، خیلی معمولی در اولویت هفتم یا هشتم و یا حتی خارج از هر گونه اولویتی. هر روز با شصت نفر آدم سلام می کردم، با سی نفر آدم دست می دادم، با هفت نفر آدم می خندیدم و با هیچ کس «حرف» نمی زدم. خوبی اش البته این بود که کسی ازمن بدش نمی آمد...


گذشت تا من بزرگتر شدم، تا اینکه ریحـ ... چه می گویم؟






  • . هـــــــــــارِب

شعر

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ب.ظ

تمامِ دلخوشیِ من یکی دو آهنگ است

دوای درد من این بار چای پر رنگ است


به من که سنگِ تو بر سینه می زدم گفتی

علاج سرکشیِ میخ آهنین، سنگ است


مسافرم که وجودم  شکست جای نماز

 میان عشق و "رسیدن"، هزار فرسنگ است


کدام خاطره آخر؟ به جز سلام نخست...

دلم برای تنفّس، کنار تو  تنگ است


خودت بگو که تو از من چطور دل بردی

که بین دین و دلِ من هنوز هم جنگ است



خرداد 96

  • . هـــــــــــارِب

هر جای هر جای هر جا ...

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ

ماهی ها از اول زندگی تا خود مرگ، حتی تا بعد ازمرگ، تا داخل ماهیتابه، تا داخل زباله دانی، چشمهایشان را نمی بندند.

گاهی اوقات فکر می کنم واقعا چه چیزی از زندگی عایدشان می شود؟ نصف بیشتر لذتهای زندگی وقتی اتفاق می افتند که چشمانت را ببندی. مثلا بی بی عارفه که خورشت آلو اسفناج بار می گذارد، تو باید در تمام مدت خوردن چشمهایت را ببندی و صدای جویدن مغزت را پر کند. یا مثلا وقتی باران، کوچه بیست متری را می شوید و بوی خاک نم خورده با بوی نفت دکان قاسم الیچ خلط می شود، تو ناگزیری چشمانت را ببندی و نفست را تا جای ممکن از بینی بدهی داخل.

یا مثلا وقتی من به آن روز ها فکر می کنم، ناخودآگاه چشمانم را میبندم. غرق میشوم لای دیروزهای رفته و فرداهای نیامده. له می شوم زیر فشار خاطره های نداشته و آرزوهای محال. با تو هر جا دلم بخواهد می روم، کمر بندی جاده چالوس یا صحن گوهرشاد، یا خیابان شانزه لیزه پاریس، هرجای هر جای هرجا...

گاهی به این فکر می کنم که عاشقی با چشمان باز اصلا ممکن نیست! باید چشمهایت را ببندی، روی خودت، روی دنیایت، روی همه...


راستی، ماهی ها عاشق نمی شوند؟

  • . هـــــــــــارِب