۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

و خسف القمر ...

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۸ ق.ظ


بگذار بروم. صدای العطش امان مرا هم بریده. یادت می آید؟ بعد از آن که معاویه با هشتاد و پنج هزار نفر وارد نجران شد و فرمان داد ابوالاعور اسلمی آب را به روی خیام امیر المومنین ببندد چه کردیم؟ یادت می آید که با هم، همراه مالک اشتر برای سپاه پدر آب آوری کردیم و در حالی که گرد و غبار دستارم را پوشانده بود نزد پدر بازگشتم؟ ... نگذار بیش از این شرمنده صدای کودکانت شوم...»

...

الامان! تیرها هدر نمی روند. قامت عباس کار را برای نشانه گیری تیراندازان راحت کرده بود. خونش رنگ علوی و فاطمی را با هم داشت، بازوی خونی و فرق شکافته.

خورشید کشان کشان خودش را به قمر رسانید. معجزه شق القمر برای بار سوم بود که رخ می داد، نخست در مدینه، دوم در کوفه و حالا میان ریگهای کربلا. عباس سر به شانه خودش گذاشته بود ...



  • . هـــــــــــارِب

فصل گلابگیری

شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

هرگز غنچه ای را ندیده بودم که تا این اندازه شبیه به بهار باشد. چقدر شبیه شمشیر زدن پیامبر در میدانِ بدری. استواری ات یاد آور کوه احد است و عمق روحت یادآور غزو خندق. چشمانت به صبوری شعب ابی طالب است. و نامت، نامت، نامت ... نامت جان پیامبر است!

پسر لیلا! هنگام مجنونی فرارسیده است. عبای جدت را بپوش و برای بار آخر، بگذار «من سیر در شمایل خوب تو بنگرم»... بگذار عطشت را از لبانت بگیرم و به آتش درون خود بیفزایم. عبای پیغمبر را بپوش، همان عبایی که روزگاری شان نزول انما یریدکم الله لیطهر عنکم الرجس  بود. همان عبایی که زیر خودش علی و فاطمه و حسن را می دید. بپوش که این عبا سخت دلتنگ محمد و علی ست ... ای علیِ محمدگونه!

علی، برو و سربلندم کن ..

______

هر جای صحرا را که نگاه می کنم، تو همانجایی. نمی دانم سرم گیج رفته، چشمهایم تار شده یا تو بین ماسه های دشت، سینه به سینه تکرار شده ای. انگار دسته ای گل محمدی را پرپر کرده اند و بر پهنای این خاک پاشیده اند. آن طور که بویش می آید، فصل گلابگیری ست ...

  • . هـــــــــــارِب

هبوط

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ق.ظ


سلام بر هر چه سرخ است! مردی ایستاده بر گلوگاه زمان، سبز، سروقامت و استوار، میوه ی دلش را، سیب سرخ کالش را، بر سر دست گرفته. کاش آسمان میفهمید وقت چیدن نرسیده است. تیر پهنای عشق را درید و تمامیت دشت، از خونِ او سروستان شد...

خدا گفت : من عرفنی عشقنی، می شود در شش ماه، فقط در شش ماه به وادای «عرفنی» رسید. رسید و عاشق شد. «من عشقنی عشقته» عاشق شد و عاشق کرد، «من عشقته قتلته» عاشق کرد و مُرد .

می شنوی؟ بوی بال پروانه می آید... یا نه، این بوی بال نیست، انگار همین نزدیکی ها پیله ای سوخته است. انگار پروانه برای پروانگی عجله داشته. بوی کهکشان شیری می آید. آسمان دوان دوان خودش را به زمین رسانده تا این کودک، آرام، به سینه آسمان قدم بگذارد. آب، در خشکی اشکهای تاومعنای تازه ای گرفت و تا ابدیت راه از تو می جوید تا عطش تشیع را فرو بنشاند.... شک نکن! شک نکن! زندگی یعنی شش ماه تنفس در هوای ولایت حسین!

آن نیزه را میبینی؟ فرزندان قابیل سیب سرخ بر سر نیزه کرده اند تا یاد آور نخستین رذالت بشر باشند. از چشمهایشان هبوط می ریزد. در تیغ هایشان هابیل کشی رخ می نمایاند. این عادتی ست به قدمت تاریخ که پسر پیغمبر را مظلومانه به تیغ و تیر بسپرند...

  • . هـــــــــــارِب

استخاره

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ق.ظ


چند ماهی می شد که «سلیمان» خانه نشین شده بود. گوشه حجره ای از خانه اش نشسته بود و به من نگاه می کرد. خضاب محاسنش کمرنگ شده بود و می شد از بین آن ها تار موهای سفیدش را دید. حرفی نمی زد. مثل همیشه حرفی نمی زد. صدایم را صاف کردم و پرسیدم: «از علی برایم بگو شیخ»

نام علی را که آوردم برانگیخت و آشفته شد. چشمانش دریا دریا برق می زدند. امّا حرفی نمی زد.

گفتم:«شیخ! شنیده ام علی را در صفّین تنها گذاشتی. وقتی سراغ علی رفتی که جنگ تمام شده بود. شیخ، خدا انصافت بدهد، علی هشت ماه در صفین شمشیر می زد، یک هفتم دوران خلافتش در میدان صفین سپری شد، آخر استخاره ات برای جهاد هشت ماه طول کشید؟ شیخ! تو در جنگی با تعلل های خودت غایب بودی که حتی شمر بن ذی الجوشن در آن حضور داشت و چه زخم ها که در رکاب علی بر نداشت. آه از مظلومیت علی که یارانش امثال تو بودند... نمی دانم علی با تو چه کرد»

سلیمان آهی کشید. آهی که از بغض فروخورده چند ساله اش خبر می داد. با صدایی که جهر نداشت و آرام و آمیخته با بغض بود پاسخ داد:«بعد از آنکه خودم را پس از جنگ به علی رساندم، او مرا رد کرد ابن خالد... دست به دامان پسرش مجتبی شدم تا وساطتم را کند. علی که خستگی و تنهایی در چشمانش مشهود بود رو به من کرد و گفت:«ابن صرد! من از تو گذشتم، اما چه کنم که تاریخ بار دگر تکرار خواهد شد و تو جای دیگری مثل صفین تاخیر خواهی کرد»... نفهمیدم منظور علی را ... نفهمیدم»

دستهای سلیمان می لرزیدند. رد اشک را می شد روی چین و چروک صورتش دید. صدایش را بلند تر کرد و گفت:« من... من ... آه! وای بر من، که پسر علی را هم مثل خودش تنها گذاشتم. آه برمن که کل کوفه را تطمیع کردم برای حسین نامه بنویسند «شمشیرهایمان برای تو تیز شده و باغهایمان برای تو آبادان»... بگو ابن خالد! بگو از من مخذول تر و گناه کار تر آفریده شده است؟ الآن وقت توبه نیست، وقت فریاد است، وقت آن است که آنقدر فریاد بکشم تا بمیرم، اگر با هزار زبان توبه کنم باز هم گناهم بخشودنی نیست. من به یاری حسین نشتافتم اما وقتی سرش را برای ابن زیاد به کوفه آوردند فهمیدم او به بیداری من شتافته، اما چه بیداری ای ابن خالد... نمازم قضا شد و بیدار شدم، فایده اش کجاست؟»

  

فایده اش کجاست ...؟


  • . هـــــــــــارِب

حا سین یا نون

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۸ ق.ظ
ما کاسب کاریم، حسابمان حساب دو دوتا چهارتاست. دقیقا مثل پروانه ای که فقط به خاطر سوز سرما خودش را به شمع رسانده. قصدمان سوختن نیست، قصدمان این است که چند صباحی گرم شویم و بعد هم به سلامت. اگر امروز کمی، فقط کمی به «تو» نزدیکتر شده ایم، فقط به خاطر ترس از باد و بوران زمستان است.

شمع؟ البته که شمع نیست. آتش نمرود است، آتش طور سینین است. همانی که ابوسعید ما بین سماعش زیر لب ترنم می کرد :«هر چند ز سوختن ندارم باکی، پروانه کجا و آتش طور کجا» ... ما باک داریم امّا، از این که دقیقا وسط آتش نمرود باشیم و گلستانی نبینیم، از اینکه میان شعله های طور باشیم و صدای خدا نیاید، بی پرده بگویم، ما از سوختن می ترسیم!




هزار و چارصد سال است منفعلانه بر سر و سینه زده ایم. دورادور به آتش سلام رسانده ایم. حکایت قیام امام صادق و شیعه ی تنوری را شنیده ای؟ ما شیعه ی تنوری نبوده ایم! تنوری هایمان رفتند و سرشان را جا گذاشتند. چشم بر هم بگذاریم دهه تمام می شود و سرنیزه ها خون گریه می کنند. چشم بر هم بگذاریم گهواره ای پر می شود از جای خالی پسر رباب. چشم بر هم بگذاریم خیام آل الله دست به گریبان آتش می شوند... چرا؟ چون ما دست به گریبان آتش نشدیم! چون هر سیصد و چهل روز یک بار دور آتشِ حسین جمع شدیم تا یخ سرانگشت هایمان باز شود. نشنیدیم که هنوز هم صدای العطش می آید، هنوز هم زینب از بالای تل نگران به گودال نگاه می کند، هنوز هم گوش رقیه زنگ می زند، هنوز هم صدای خسته ای هل من ناصر را تکرار می کند، هنوز هم حسین تنهاست ...
  • . هـــــــــــارِب