چَـــــشم

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

احساس می کنم یک جای کار می لنگد میرزا، خیالی که من از عشق برای خودم بافته بودم اصلا با وضع الآنم همخوانی ندارد. فی الواقع دیروز عشق برایم تقدسی داشت که با لجنزار امروز به قاعده شمرون تا دروازه شمرون توفیر می کند.


شاید شما بهتر از حقیر ملتفت موضوع شده بودید میرزا، هر چقدر که بیشتر می گذرد، بهتر حرفهایتان را می فهمم. می گفتید : «ارزنده ترین دارایی یک "مرد" غرورش است.» خوش گفتی میرزا جان، طیب الله انفاسکم ... امّا اگر خاطر شریفتان باشد، بعدش پریدم میان صحبتتان و برای خودم بلغور کردم:« اصلا زیبایی عشق همین است که غرور مرد بشکند، جمال و کمال عاشقی وابسته به صدای شکستن غرور است.» و امروز، بعد از یک سال، تازه می فهمم که چقدر بیراه می گفتم...


من ریحانه را دوست دارم، آنقدر که حتی نمی توان با کلمات وصف کرد. من به قدری شیفته ریحانه _بما هیَ ریحانه_ هستم که اگر هفت آسمان هم بگویند برایش نمیر، صد قبر تمام  می میرم. امّا .. امّا آخر این رسمش نیست آ میرزا. دلم بد جوری می سوزد، به خال خودم! حقیقت، او همیشه مرا با دست پس میزد و با پا پیش می کشید، طوری که در یک بلا تکلیفی شیرین غوطه ور شوم، امّا این اواخر، با دست و پا و دیگر اعضا و جوارحش سرگرم پس زدن من است. با تمام وجود مرا از خودش می راند... این رسمش نیست میرزا!






+گفتم چَـــــشم... کاری ندارین؟...خدا حافظِ شما... و مُـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردَم...

  • . هـــــــــــارِب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">