سرنگون شد عقل، تا این سرزمین سامان گرفت
عقلِ من دیوانه وار از عاشقی فرمان گرفت
بازگشتی با هزار اکراه ، گفتم زیر لب
یوسف مصری سراغ از مردمِ کنعان گرفت
از همان روزی که وضعم را خدا این گونه دید
در گناه عشق بر دیوانگان آسان گرفت
من که یادم نیست ، می گویند در روزِ اَلَست
از منِ بیچاره ی مخمور هم پیمان گرفت
گفته بودم گریه یعنی نقطه ی پایانِ مرد
در کویرِ چشمهایم ناگهان باران گرفت
تا خیالم سمت لبخندِ نخستینِ تو رفت
خون که نه، یک عشق تازه در رگم جریان گرفت
من که بی تقصیرم امّا ما مکمل بوده ایم
_می توان این خرده را بر نوح کشتیبان گرفت_
با نگاهت شعله ای کوچک فروزاندی ولی
آتشت بر خرمنِ دل رفته رفته جان گرفت
کاش می دیدی که «هارب» درد بی درمان گرفت...
خودم
15 اردیبهشت 96
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنونِ به لیلی نرسیده ...
آنان که انقلاب 1357 را از نزدیک درک کرده و در
نوجوانی یا جوانی در آن حضور داشته یا ناظر بوده اند خوب به خاطر دارند که
گروه های چپ شعار می دادند: آمریکا توخالی است/ ویتنام گواهی است.
چنان
که پیش از این هم نوشته ام شعار «مرگ بر آمریکا» با این شکل و فرم مربوط
به بعد از پیروزی انقلاب و پس از اشغال سفارت آمریکا در آبان 1358 است و
اگر چه انقلاب اسلامی وجه ضد امپریالیستی و ضد استعماری داشت که در قالب
شعار «استقلال» متبلور بود اما شعار «مرگ بر آمریکا» با این سه واژه در
تظاهرات 6 ماهِ توفانی سال 57 سر داده نمی شد بلکه احساسات ضد آمریکایی و
ضد استعماری در قالب این شعارها ابراز می شد:
این شاه آمریکایی اعدام باید گردد/ بعد از شاه نوبت آمریکاست و آمریکا توخالی است/ ویتنام گواهی است.
به شترمرغ گفتند بار ببر، زبان بسته گفت «مرغم»، گفتند حالا که اینطور شد بپر، این بار گفت : «کوچیک شما، شترم».
دقیقا شده است حکایت من میرزا. واو به واوش ...
من هیچ وقت در هیچی دوراهی ای ، یک راه را انتخاب نکرده ام. همیشه خوش داشته ام که هر دو راه را _محض تنوع هم که شده_ امتحان کنم. حال یا در آن واحد و اوربیتالی یا در حال نوسان...
اما باور کن میرزا، همیشه، دلم، قلبم، روحم ، همه چیزم، متمایل به راهِ خودش بوده، همه چیزم غیر از خودم! فی الواقع این «خودِ لعنتی» همیشه چوب لای چرخم می گذارد. به قول جمله ای که صفحه اول قرآنم نوشتی : « من بخواهم خوب باشم، مانعی جز خود ندارم...»
انتخاب کردن ساده به نظر می رسد، لکن پای انتخاب ماندن مردافکن است. وگرنه طلحه و زبیر همان روز اول _بعد از نفله کردن عثمان_ خودشان را قالب علی کردند، علی را انتخاب کردند، ولی تهش چه شد میرزا؟ هر چند از خودت شنیدم که حضرت بعد از کشتن طلحه بالای سرش گریسته...
می ترسم میرزا، می ترسم که تاریخ روی دور تکرار بیفتند و این بار نقش طلحگی را به عهده ی من بگذارد. آن وقت صمصام منتقم مهدی فاطمه دعاگو را دو شقه کند... با این همه امیدوارم آخرش بالای سرم گریه کند، به حق انتخاب کردنم، انتخابِ خالی... چه میگویم؟...
________
پ.ن 2: پیرو سه پست قبل ...
دیشب با یک عالم خجالت پایم را داخل مسجد گذاشتم. بعد از دو سال! البت خودتان خبر دارید آمیرزا، مومن بودم، اما نه مومن مسجدی.
بچه ها بزرگتر شده بودند، استخوان ترکانده بودند. پشت لب چندنفرشان سبز شده بود. امّا باز هم «بچه» بودند. حمید و مصطفی هنوز مثل موش و گربه از در مسجد تا پایین پله های وضوخانه دنبال هم می کردند. مجتبی کما فی السابق مغرب را تکبیر می گفت و رضا عشا را. پسر کربلایی قاسم _که می شود برادر ریحانه_ اما سر به زیر تر شده بود. با آخرین تصویری که ازش در ذهن داشتم به قاعده زمین تا آسمان توفیر می کرد. می گفتند این اواخر دم پرِ عباس شده بود...
گفتم عباس... عباس مسجد نبود! البته کاملا قابل پیش بینی بود که نباشد، اما منِ احمق، ساده لوحانه دنبالش می گشتم. اصلا آمده بودم که عباس را ببینم، لکن فقط عکس عباس را دیدم...
ساده بود، عباس با همه فرق می کرد میرزا. البته در ظاهر مثل همه بود ... همان قیاس شمرون و دروازه شمرون خودمان که کانه آچار فرانسه همه جا کارایی دارد. عباس شمرون بود...
عباس عاشق بود، نه مثل من که عاشقم، نه، میدانست که رکعتان فی العشق و میدانست لا یصح وضوهما الا بالدم...
عباس، مطابق رسم عباس بودن، پاسبانی حرم را میکرد میرزا، و منِ اجل برگشته این جا، در لجن زار روزمرگی و رکود، تا خرخره فرو رفته ام.
میدانم! میدانم عباس برای خودش ریحانه داشت، حتی اسم ریحانه اش را هم می دانم، اما، اما رها کرد، همه چیزش را رها کرد، ریحانه اش را رها کرد، با این که خ د د ...
__________
+نمی دانم چرا همه ی این فکر و خیالها باید الآن به سراغم بیایند. درست دو ماه و نیم مانده تا کنکور، برایم بی اهمیت ترین چیز در این دنیا همین کنکور است. نمی فهمم چرا الآن، دقیقا همین الآن باید به یک سری حرفها، یکسری کارها، یکسری ارزشها برسم... چرا الآن باید بروم دفتر گزینش بسیج؟ چرا الان باید بشناسمش، ببینمش ... و یک دنیا چرای دیگر...
+چه معنایی میتواند داشته باشد؟ خ، دال، یک دالِ دیگر ... آنهم در پانوشت آخرین نامه ی عباس ...
+خ د د
رئیس جمهور روحانی با سفر به عسلویه 6 فاز پارس جنوبی به ارزش 19 میلیارد دلار و 4 طرح پتروشیمی را افتتاح کرد تا بعد از سال ها ، ایران در برداشت از میادین پارس جنوبی به قطر برسد.
سخن اما درباره آنچه روحانی افتتاح کرد نیست بلکه این سفر حاشیه ای داشت که مرا یاد ماجرایی در دولت قبل انداخت که هر چند تاسف بار است ولی برای ثبت در تاریخ و مقایسه رفتارهای دو رئیس جمهور با دو خاستگاه سیاسی و فکری، ذکرش خالی از لطف نیست.
قبل از نقل این خاطره، لازم است به طور مختصر بدانیم که در پارس جنوبی - واقع در منطقه عسلویه - چه می گذرد.
در خلیج فارس و بین ایران و قطر، بزرگ ترین میدان گازی جهان قرار دارد که مالکیتش با این دو کشور است. طبق مقررات بین المللی، هر کدام از این دو کشور، هر چقدر که بتوانند می توانند از این میدان، گاز برداشت کنند و تا کنون به دلیل تحریم ها و سوء مدیریت ها، قطر از ایران جلو تر بوده است.
میدان گازی در وسط دریاست و با ساحل عسلویه 105 کیلومتر فاصله دارد. بنابراین باید چاه های گاز را در وسط دریا حفر کنند و گاز استخراج شده را به پالایشگاه های ساحلی برسانند و تصفیه کنند.
ماجرایی که می خواهم نقل کنم به افتتاح یکی از فازهای پارس جنوبی توسط رئیس جمهور سابق مربوط است. این پالایشگاه با صرف زمانی بیش از دو برابر زمان لازم و هزینه ای سه برابری، سرانجام ساخته شد اما بعد از ساخت، تازه متوجه شدند که یک اشکال کوچک (!) وجود دارد و آن این که چاه هایی که باید بر روی میدان گازی حفر می شدند حفر نشده اند و نیز لوله هایی که باید گاز را از 105 کیلومتری به پالایشگاه برسانند، احداث نشده اند. بنابر این، پالایشگاه عملاً کاربرد نداشت چرا که گازی به آن نمی رسید که تصفیه اش کند!
با این حال، رئیس دولت قبل اصرار داشت که پالایشگاه ناقصی که حتی یک متر مکعب گاز به آن نمی رسید و فاز دریایی اش ساخته نشده بود را افتتاح کند. مهندسان و کارشناسان زیر بار چنین افتتاحی نمی رفتند، حتی گفتند لااقل اعلام کنید فقط "فاز خشکی" افتتاح می شود ولی افتتاح کامل پروژه، دستور از بالا بود و آنها چاره ای جز تن دادن به این نمایش نداشتند. بنرها طراحی ، چاپ و نصب شدند، خبرنگاران را از تهران به عسلویه بردند و صدا و سیما نیز دوربین هایش را آنجا مستقر کرد.
اما در افتتاح پالایشگاه گاز باید مشعلی هم روشن می شد اما گازی در کار نبود! به همین دلیل، مدیران وقت وزارت نفت دستور دادند از پالایشگاه کناری، یک لوله گاز به پالایشگاهی که قرار بود افتتاح نمایشی شود بکشند تا آقای رئیس جمهور، مقابل دوربین ها، آن را روشن کند. چنین هم شد و با جنجال خبری و تبلیغی که به مدد صدا و سیما به اوج رسید پالایشگاه افتتاح شد و بعد از پایان نمایش، بنرها جمع آوری شدند و مشعل خاموش شد تا بروند و سر فرصت، چاه ها را حفر کنند و 105 کیلومتر لوله بکشند! و البته تا آن موقع، پالایشگاه افتتاح شده، راکد بود. بدین ترتیب، گران تری افتتاح نمایشی کشور رقم خورد.
حال این را بگذارید کنار اتفاقی که در سفر اخیر رئیس جمهور به عسلویه رخ داد. در این سفر، روحانی در کنار افتتاح چند فاز پارس جنوبی، حاضر نشد بزرگترین واحد متانول دنیا به ظرفیت 2 و نیم میلیون تن (متانول کاوه) و پتروشیمی "پردیس 3" با ظرفیت 1 و نیم میلیون تن را را افتتاح کند چرا که روحانی از همان ابتدای دولتش گفته است که هرگز پروژه ای که حتی 99 درصد هم کامل شده ولی یک درصدش مانده را افتتاح نخواهد کرد. از این رو، هر چند تا تکمیل این دو پروژه تنها 20 روز فاصله مانده بود اما روحانی زیر بار نرفت و افتتاح نکرد... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.