هبوط

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ق.ظ


سلام بر هر چه سرخ است! مردی ایستاده بر گلوگاه زمان، سبز، سروقامت و استوار، میوه ی دلش را، سیب سرخ کالش را، بر سر دست گرفته. کاش آسمان میفهمید وقت چیدن نرسیده است. تیر پهنای عشق را درید و تمامیت دشت، از خونِ او سروستان شد...

خدا گفت : من عرفنی عشقنی، می شود در شش ماه، فقط در شش ماه به وادای «عرفنی» رسید. رسید و عاشق شد. «من عشقنی عشقته» عاشق شد و عاشق کرد، «من عشقته قتلته» عاشق کرد و مُرد .

می شنوی؟ بوی بال پروانه می آید... یا نه، این بوی بال نیست، انگار همین نزدیکی ها پیله ای سوخته است. انگار پروانه برای پروانگی عجله داشته. بوی کهکشان شیری می آید. آسمان دوان دوان خودش را به زمین رسانده تا این کودک، آرام، به سینه آسمان قدم بگذارد. آب، در خشکی اشکهای تاومعنای تازه ای گرفت و تا ابدیت راه از تو می جوید تا عطش تشیع را فرو بنشاند.... شک نکن! شک نکن! زندگی یعنی شش ماه تنفس در هوای ولایت حسین!

آن نیزه را میبینی؟ فرزندان قابیل سیب سرخ بر سر نیزه کرده اند تا یاد آور نخستین رذالت بشر باشند. از چشمهایشان هبوط می ریزد. در تیغ هایشان هابیل کشی رخ می نمایاند. این عادتی ست به قدمت تاریخ که پسر پیغمبر را مظلومانه به تیغ و تیر بسپرند...

  • . هـــــــــــارِب

استخاره

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ق.ظ


چند ماهی می شد که «سلیمان» خانه نشین شده بود. گوشه حجره ای از خانه اش نشسته بود و به من نگاه می کرد. خضاب محاسنش کمرنگ شده بود و می شد از بین آن ها تار موهای سفیدش را دید. حرفی نمی زد. مثل همیشه حرفی نمی زد. صدایم را صاف کردم و پرسیدم: «از علی برایم بگو شیخ»

نام علی را که آوردم برانگیخت و آشفته شد. چشمانش دریا دریا برق می زدند. امّا حرفی نمی زد.

گفتم:«شیخ! شنیده ام علی را در صفّین تنها گذاشتی. وقتی سراغ علی رفتی که جنگ تمام شده بود. شیخ، خدا انصافت بدهد، علی هشت ماه در صفین شمشیر می زد، یک هفتم دوران خلافتش در میدان صفین سپری شد، آخر استخاره ات برای جهاد هشت ماه طول کشید؟ شیخ! تو در جنگی با تعلل های خودت غایب بودی که حتی شمر بن ذی الجوشن در آن حضور داشت و چه زخم ها که در رکاب علی بر نداشت. آه از مظلومیت علی که یارانش امثال تو بودند... نمی دانم علی با تو چه کرد»

سلیمان آهی کشید. آهی که از بغض فروخورده چند ساله اش خبر می داد. با صدایی که جهر نداشت و آرام و آمیخته با بغض بود پاسخ داد:«بعد از آنکه خودم را پس از جنگ به علی رساندم، او مرا رد کرد ابن خالد... دست به دامان پسرش مجتبی شدم تا وساطتم را کند. علی که خستگی و تنهایی در چشمانش مشهود بود رو به من کرد و گفت:«ابن صرد! من از تو گذشتم، اما چه کنم که تاریخ بار دگر تکرار خواهد شد و تو جای دیگری مثل صفین تاخیر خواهی کرد»... نفهمیدم منظور علی را ... نفهمیدم»

دستهای سلیمان می لرزیدند. رد اشک را می شد روی چین و چروک صورتش دید. صدایش را بلند تر کرد و گفت:« من... من ... آه! وای بر من، که پسر علی را هم مثل خودش تنها گذاشتم. آه برمن که کل کوفه را تطمیع کردم برای حسین نامه بنویسند «شمشیرهایمان برای تو تیز شده و باغهایمان برای تو آبادان»... بگو ابن خالد! بگو از من مخذول تر و گناه کار تر آفریده شده است؟ الآن وقت توبه نیست، وقت فریاد است، وقت آن است که آنقدر فریاد بکشم تا بمیرم، اگر با هزار زبان توبه کنم باز هم گناهم بخشودنی نیست. من به یاری حسین نشتافتم اما وقتی سرش را برای ابن زیاد به کوفه آوردند فهمیدم او به بیداری من شتافته، اما چه بیداری ای ابن خالد... نمازم قضا شد و بیدار شدم، فایده اش کجاست؟»

  

فایده اش کجاست ...؟


  • . هـــــــــــارِب

حا سین یا نون

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۸ ق.ظ
ما کاسب کاریم، حسابمان حساب دو دوتا چهارتاست. دقیقا مثل پروانه ای که فقط به خاطر سوز سرما خودش را به شمع رسانده. قصدمان سوختن نیست، قصدمان این است که چند صباحی گرم شویم و بعد هم به سلامت. اگر امروز کمی، فقط کمی به «تو» نزدیکتر شده ایم، فقط به خاطر ترس از باد و بوران زمستان است.

شمع؟ البته که شمع نیست. آتش نمرود است، آتش طور سینین است. همانی که ابوسعید ما بین سماعش زیر لب ترنم می کرد :«هر چند ز سوختن ندارم باکی، پروانه کجا و آتش طور کجا» ... ما باک داریم امّا، از این که دقیقا وسط آتش نمرود باشیم و گلستانی نبینیم، از اینکه میان شعله های طور باشیم و صدای خدا نیاید، بی پرده بگویم، ما از سوختن می ترسیم!




هزار و چارصد سال است منفعلانه بر سر و سینه زده ایم. دورادور به آتش سلام رسانده ایم. حکایت قیام امام صادق و شیعه ی تنوری را شنیده ای؟ ما شیعه ی تنوری نبوده ایم! تنوری هایمان رفتند و سرشان را جا گذاشتند. چشم بر هم بگذاریم دهه تمام می شود و سرنیزه ها خون گریه می کنند. چشم بر هم بگذاریم گهواره ای پر می شود از جای خالی پسر رباب. چشم بر هم بگذاریم خیام آل الله دست به گریبان آتش می شوند... چرا؟ چون ما دست به گریبان آتش نشدیم! چون هر سیصد و چهل روز یک بار دور آتشِ حسین جمع شدیم تا یخ سرانگشت هایمان باز شود. نشنیدیم که هنوز هم صدای العطش می آید، هنوز هم زینب از بالای تل نگران به گودال نگاه می کند، هنوز هم گوش رقیه زنگ می زند، هنوز هم صدای خسته ای هل من ناصر را تکرار می کند، هنوز هم حسین تنهاست ...
  • . هـــــــــــارِب

لال

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۲ ب.ظ


تا به حال کسی اینطور با دید ابزاری به من نگاه نکرده بود. ولی من از این که الآن همچین ابزاری هستم اصلا احساس بدی ندارم. چون حقیقتش هیچ وقت کسی بهم این رو نگفته بود که خوب روحیه میدم یا خوب حرف می زنم. همیشه ی خدا با حرفام همه چیز رو خراب می کردم، همه چیز رو...


اون موقعی که باید روحیه بدم، باید حرفام موثر باشه، بدترین حرفای ممکن رو می زنم، بدترین کار ممکن رو می کنم. مثلا پارسال همین موقع وقتی عینــ قبول نشده بود واقعا نمی دونستم باید باهاش چه برخوردی داشته باشم. باید بهش چی بگم؟ خب حدس می زنید چیکار کردم؟ بله! بلاکش کردم، صورت مسئله رو به کلی پاک کردم یعنی. واقعا نمی دونم چرا، و دقیقا گند خورد به همه چیز، همه چیز!


یا مثلا وقتی کـاف اومد و بهم گفت سید! هشت هزار می شم، شبا خوابم نمی بره، هیچ جا قبول نمیشم... اگه چی گفته باشم خوبه؟ گفتم خب تو نباید خیلی از خودت انتظار می داشتی، نرم افزار قم هم برای تو خوبه... متوجه میشید ابعاد گند زدن رو؟


من همیشه دوست داشتم آدم مهربونه قصه ها باشم، همیشه تموم تلاشم رو کردم که سنگ صبور باشم، ولی خب، گاهی وقتا نمیشه، ینی اکثر اوقات نمیشه. ولی خب آروم می گم، گور بابای همه حروف الفبا. به غیر از «ر». لعنت به من که این «خوب روحیه میدین» رو از کسی غیر از تو بشنوم. لعنت به من که همین اندک توانایی حرف زدنم باید واسه کس دیگه ای خرج بشه نه تو. باید ته قلب یکی دیگه رو گرم کنه نه تو ... وقتی میرسم به تو همه حرفم بشه : «خوبی؟»...


خوبی؟


  • . هـــــــــــارِب

من صرفا بودم ...

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ق.ظ

میرزا! میرزای عزیر، میرزای دوست داشتنی، خودت می دانی که دلم به قاعده یک سر سوزن برایت تنگ شده بود. برای صحبت کردن با تو، برای یک نفر که غرغرهایم را خریدار باشد...

حقیقت، زندگی من به طرز عجیبی با عدد دو عجین شده است. فی الواقع من در اکثر مواقع، فردِ دوم به بعد بوده ام، اولویت دوم به بعد بگویم بهتر است.

اصلا نمی دانم چه حسی دارد در اولویت اول قرار گرفتن ...


سالهای راهنمایی، اواخر سال که می شد، مشاور به هر کس یک برگه می داد. می گفت بنویسید سال بعد دوست دارید با چه کسانی همکلاسی باشید، از اولویت یک تا ده... با یک حساب سرانگشتی می شد فهمید که حدود صد و چهارده اسم بعنوان اولویت اول نوشته خواهند شد... لکن اسم من اجل برگشته حتی در یک از برگه ها بعنوان نفر اول نوشته نشد. جای دردناک قضیه اینجاست که بهترین رفیقم هم مرا دوم نوشت ...

میان برگه ها سرک می کشیدم، از خود بچه ها می پرسیدم، عدد هایی که به من نسبت داده بودند غالبا بالای شش یا هفت بود یا اصلا مرا ننوشته بودند. میم هم مرا ننوشته بود... حتی بین ده نفر!! نمی خواست خب... مگر زور است؟


گذشت تا من بزرگتر شدم. عادت کرده بودم به بهترین رفیق کسی نبودن، عادت کرده بودم به مهمترین نبودن. من صرفا بودم، خیلی معمولی در اولویت هفتم یا هشتم و یا حتی خارج از هر گونه اولویتی. هر روز با شصت نفر آدم سلام می کردم، با سی نفر آدم دست می دادم، با هفت نفر آدم می خندیدم و با هیچ کس «حرف» نمی زدم. خوبی اش البته این بود که کسی ازمن بدش نمی آمد...


گذشت تا من بزرگتر شدم، تا اینکه ریحـ ... چه می گویم؟






  • . هـــــــــــارِب

شعر

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ب.ظ

تمامِ دلخوشیِ من یکی دو آهنگ است

دوای درد من این بار چای پر رنگ است


به من که سنگِ تو بر سینه می زدم گفتی

علاج سرکشیِ میخ آهنین، سنگ است


مسافرم که وجودم  شکست جای نماز

 میان عشق و "رسیدن"، هزار فرسنگ است


کدام خاطره آخر؟ به جز سلام نخست...

دلم برای تنفّس، کنار تو  تنگ است


خودت بگو که تو از من چطور دل بردی

که بین دین و دلِ من هنوز هم جنگ است



خرداد 96

  • . هـــــــــــارِب

هر جای هر جای هر جا ...

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ

ماهی ها از اول زندگی تا خود مرگ، حتی تا بعد ازمرگ، تا داخل ماهیتابه، تا داخل زباله دانی، چشمهایشان را نمی بندند.

گاهی اوقات فکر می کنم واقعا چه چیزی از زندگی عایدشان می شود؟ نصف بیشتر لذتهای زندگی وقتی اتفاق می افتند که چشمانت را ببندی. مثلا بی بی عارفه که خورشت آلو اسفناج بار می گذارد، تو باید در تمام مدت خوردن چشمهایت را ببندی و صدای جویدن مغزت را پر کند. یا مثلا وقتی باران، کوچه بیست متری را می شوید و بوی خاک نم خورده با بوی نفت دکان قاسم الیچ خلط می شود، تو ناگزیری چشمانت را ببندی و نفست را تا جای ممکن از بینی بدهی داخل.

یا مثلا وقتی من به آن روز ها فکر می کنم، ناخودآگاه چشمانم را میبندم. غرق میشوم لای دیروزهای رفته و فرداهای نیامده. له می شوم زیر فشار خاطره های نداشته و آرزوهای محال. با تو هر جا دلم بخواهد می روم، کمر بندی جاده چالوس یا صحن گوهرشاد، یا خیابان شانزه لیزه پاریس، هرجای هر جای هرجا...

گاهی به این فکر می کنم که عاشقی با چشمان باز اصلا ممکن نیست! باید چشمهایت را ببندی، روی خودت، روی دنیایت، روی همه...


راستی، ماهی ها عاشق نمی شوند؟

  • . هـــــــــــارِب

نمی دانم ...

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۱ ق.ظ

این حجم از عادی بودن برایم قابل تحمل نیست. من نمی توانم مثل یک آدم معمولی، ساده از کنارت رد بشوم، ساده ببینمت و یا حتی ساده با تو چند کلامی هم صحبت شوم. اصلا نمی خواهم تصور کنم تو جواب سلام مرا همان طوری بدهی که جواب سلام فلانی و بهمانی را.


فکر کن! من تا چند سال پیش بهترین نقش اول مرد زندگیت بودم. سوپراستاری بودم برای خودم... اما رفته رفته چهارتا جوان جایم را پر کردند. رفته رفته شدم بهترین نقش مکمل، رفته رفته دیگر فیلمنامه ای بهم نرسید، رفته رفته محو شدم و حتی نامی هم از من در جامعه سینما باقی نماند... و حالا بعد از آن همه کیا و بیا، قبول کن که سخت است سیاهی لشکر شدن!


خوب بازی کردن برای یک سیاهی لشکر وقتی معنا می دهد که نباشد، که اصلا بیننده احساس نکند بودنش را. نباید هیچ تاثیری از خودش بر جای بگذارد. باید از یک طرف کادر بیاید و سریعتر از طرف دیگر خارج شود. اگر مکث کند، اگر بخواهد ادای تاثیر گذار ها را در بیاورد، آن وقت سنگ روی سنگ بند نمی شود. او باید معمولی باشد تا نقشهای اصلی جلوی دوربین خودشان را نشان بدهند ...


من باید معمولی باشم. این یک حکم لا یتغیر و حتمی ست. من نمی توانم چیزی را عوض کنم. من می گویم سلام و تو هم ساده، سریع و بی حوصله، انگار که بی اهمیت ترین آدم زندگیت را دیده باشی، میگویی سلان! آنقدر بی حوصله که انگشتت به جای میم، نون را لمس می کند. تو برای یک آدم سیاه لشکر حتی به اندازه تایپ چهار حرف هم نباید وقت بگذاری جانم! به تو حق می دهم...


به تو حق می دهم اما طاقت ندارم، می خواهم در آغوش بگیرمت، می خواهم ... نمی دانم، واقعا نمی دانم!


جای جالب قضیه اینجاست که غایت آمالم را نمی دانم، هیچ راه مشروع و حتی غیر مشروعی به وصال نمی انجامد. اصلا وصال برای چنین دیوانگی ای تعریف نشده است...



_____________


پ.ن: یک توییت از یه دوستِ نه خیلی دور نه خیلی نزدیک، خیییییییییییییییییییلی شبیه به حال این روزام بود، اگه می تونستم سه هزار بار ریتوئیتش می کردم ...

  • . هـــــــــــارِب

باز بگویمت ؟

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ب.ظ


فراموشت نشده که این همان حسن است که پی نافرمانی ابو موسی از فرمان علی برای یاری، راهی کوفه شد و به یک خطبه ، ده هزار مرد به لشکر علی افزود...

این همان حسن است که روز جمل که بسیارها به قصد شتر عایشه پیش رفتند و  ناتوان باز گشتند ،او رفت در دقایقی شتر پی شد و غائله تمام...

این همان حسن است که صفین،میمنه سپاه علی داشت و جنگاوری و رشادتش عاجزمان کرد در برابری...

باز بگویمت؟ .


حا سین نون

سیدعلی شجاعی 

  • . هـــــــــــارِب

سیزده نود وشش

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ب.ظ

رییسی برای من هرگز دافعه ی احمدی نژاد یا قالیباف را نداشت. از او نفرت نداشتم. رقیبی بود کاملا قابل احترام و حتی بعضا دوست داشتنی. ولی چیزی که من را از انتخابش باز داشت ، نه شخصیت و اخلاق او، بلکه بی تجربگی در مدیریت های کلان، وعده های پوپولیستی تحقق ناپذیر و کمر شکن و صد البته اطرافیانِ نه چندان خوشنامش بود. اطرافیانی که دولت پاکدستان و مهرورزان را به یادم می آورد...

رییسی تا سه هفته پیش از آغاز نام نویسی نامزدها، به رسانه ها اعلام کرده بود که قصد شرکت در انتخابات را ندارد، لکن در مناظره سوم با جزوه ای ششصد صفحه ای آمد و ادعا کرد که برنامه دولت کار و کرامت است و شش ماه روی آن وقت گذاشته شده...

رییسی انسان شریفی به نظر می رسد. یک نیروی انقلابی و مومن. اما هرگز، هرگز نمی توان نقطه ای در کارنامه او پیدا کرد که کفایتش در سیاست را نشان بدهد. حرفهایش در مناظره ها اغلب سطحی و راه حلهایش راه حلهای پیش پا افتاده ای بود.بدون اینکه حتی ثانیه ای طعم دولت یا مجلس را بچشد، وعده های شگفت انگیز و عوام فریبانه می داد. تا اینکه حتی صدای رییس مجلس هم در آمد که :«خزانه دولت خالیست! دولت توانایی چنین کارهایی ندارد...»

 

رییسی قاضی ست، سی سال است که قاضی ست، و بهتر است این را بداند که هر کسی را بهر کاری ساختند...

  • . هـــــــــــارِب